نزمه



از خدا جوییم توفیق ادب

بی‌ادب محروم گشت از لطف رب

بی‌ادب تنها نه خود را داشت بد

بلک آتش در همه آفاق زد

***

هر چه بر تو آید از ظلمات و غم

آن ز بی‌باکی و گستاخیست هم

هر که بی‌باکی کند در راه دوست

ره‌زن مردان شد و نامرد اوست

از ادب پرنور گشته‌ست این فلک

وز ادب معصوم و پاک آمد ملک

بد ز گستاخی کسوف آفتاب

شد عزازیلی ز جرات رد باب


قصهٔ رنجور و رنجوری بخواند

بعد از آن در پیش رنجورش نشاند


رنگ روی و نبض و قاروره بدید

هم علاماتش هم اسبابش شنید


گفت هر دارو که ایشان کرده‌اند

آن عمارت نیست ویران کرده‌اند


بی‌خبر بودند از حال درون

استعیذ الله مما یفترون


دید رنج و کشف شد بروی نهفت

لیک پنهان کرد وبا سلطان نگفت


رنجش از صفرا و از سودا نبود

بوی هر هیزم پدید آید ز دود


دید از زاریش کو زار دلست

تن خوشست و او گرفتار دلست


عاشقی پیداست از زاری دل

نیست بیماری چو بیماری دل


علت عاشق ز علتها جداست

عشق اصطرلاب اسرار خداست


عاشقی گر زین سر و گر زان سرست

عاقبت ما را بدان سر رهبرست


هرچه گویم عشق را شرح و بیان

چون به عشق آیم خجل باشم از آن


گرچه تفسیر زبان روشنگرست

لیک عشق بی‌زبان روشنترست


چون قلم اندر نوشتن می‌شتافت

چون به عشق آمد قلم بر خود شکافت


عقل در شرحش چو خر در گل بخفت

شرح عشق و عاشقی هم عشق گفت


آفتاب آمد دلیل آفتاب

گر دلیلت باید از وی رو متاب


از وی ار سایه نشانی می‌دهد

شمس هر دم نور جانی می‌دهد


سایه خواب آرد ترا همچون سمر

چون برآید شمس انشق القمر


خود غریبی در جهان چون شمس نیست

شمس جان باقیست کاو را امس نیست


شمس در خارج اگر چه هست فرد

می‌توان هم مثل او تصویر کرد


شمس جان کو خارج آمد از اثیر

نبودش در ذهن و در خارج نظیر


در تصور ذات او را گنج کو

تا در آید در تصور مثل او


چون حدیث روی شمس الدین رسید

شمس چارم آسمان سر در کشید


واجب آید چونک آمد نام او

شرح کردن رمزی از انعام او


این نفس جان دامنم بر تافتست

بوی پیراهان یوسف یافتست


کز برای حق صحبت سالها

بازگو حالی از آن خوش حالها


تا زمین و آسمان خندان شود

عقل و روح و دیده صد چندان شود


لاتکلفنی فانی فی الفنا

کلت افهامی فلا احصی ثنا


کل شیء قاله غیرالمفیق

ان تکلف او تصلف لا یلیق


من چه گویم یک رگم هشیار نیست

شرح آن یاری که او را یار نیست


شرح این هجران و این خون جگر

این زمان بگذار تا وقت دگر


قال اطعمنی فانی جائع

واعتجل فالوقت سیف قاطع


صوفی ابن الوقت باشد ای رفیق

نیست فردا گفتن از شرط طریق


تو مگر خود مرد صوفی نیستی

هست را از نسیه خیزد نیستی


گفتمش پوشیده خوشتر سر یار

خود تو در ضمن حکایت گوش‌دار


خوشتر آن باشد که سر دلبران

گفته آید در حدیث دیگران


گفت مکشوف و بی‌غلول

بازگو دفعم مده ای بوالفضول


پرده بردار و گو که من

می‌نخسپم با صنم با پیرهن


گفتم ار عریان شود او در عیان

نه تو مانی نه کنارت نه میان


آرزو می‌خواه لیک اندازه خواه

بر نتابد کوه را یک برگ کاه


آفتابی کز وی این عالم فروخت

اندکی گر پیش آید جمله سوخت


فتنه و آشوب و خون‌ریزی مجوی

بیش ازین از شمس تبریزی مگوی


این ندارد آخر از آغاز گوی

رو تمام این حکایت بازگوی


#مولوی


صد چمن لاله


روزی اید که دلم هیچ تمنا نکند

دیده ام غنچه به دیدار کسی وا نکند

وین سبک جوش گران مایه - که خون نام وی است-

ره به آوند تهی مانده ی رگ ها نکند

یاد آغوش کسی سینه ی آرام مرا

موج خیز هوس این دل شیدا نکند

دیده آن گونه فروبسته بماند که اگر 

صد چمن لاله دمد، نیم تماشا نکند

لیک امروز که سرمست می ِ زندگیم 

دلم از عشق نیاساید و پروا نکند

از لگد کوب ِ‌هوس، پیکر تقوا نرهد

تا مرا این دل سودازده رسوا نکند



سیمین بهبهانی


دل می‌رود ز دستم صاحب دلان خدا را

دردا که راز پنهان خواهد شد آشکارا

کشتی شکستگانیم ای باد شرطه برخیز

باشد که بازبینم دیدار آشنا را

ده روزه مهر گردون افسانه است و افسون

نیکی به جای یاران فرصت شمار یارا

در حلقه گل و مل خوش خواند دوش بلبل

هات الصبوح هبوا یا ایها السکارا

ای صاحب کرامت شکرانه سلامت

روزی تفقدی کن درویش بی‌نوا را

آسایش دو گیتی تفسیر این دو حرف است

با دوستان مروت با دشمنان مدارا

در کوی نیک نامی ما را گذر ندادند

گر تو نمی‌پسندی تغییر کن قضا را

آن تلخ وش که صوفی ام الخبائثش خواند

اشهی لنا و احلی من قبله العذارا

هنگام تنگدستی در عیش کوش و مستی

کاین کیمیای هستی قارون کند گدا را

سرکش مشو که چون شمع از غیرتت بسوزد

دلبر که در کف او موم است سنگ خارا

آیینه سکندر جام می است بنگر

تا بر تو عرضه دارد احوال ملک دارا

خوبان (ترکان) پارسی گو بخشندگان عمرند

ساقی بده بشارت رندان پارسا را

حافظ به خود نپوشید این خرقه می آلود

ای شیخ پاکدامن معذور دار ما را


سلام دختر مشروطه خواه تبریزی

بدون اسب و کتل نیز فتنه انگیزی

رواق هشتی ابروت: موزه ی قاجار

تراش و طرح تنت: دستباف تبریزی

به حکم موی تو از خیل سربه دارانم

خودت مگر که به خونخواهی ام به پا خیزی

خوشا به من که مرا با هزار سودایم

هزار مرتبه از موی خود بیاویزی

خوشا ت ابروی تو که از چپ و راست

گرفته نصف جهان را بدون خونریزی

من از تصوف عطار خون به دل دارم

تو از مغازله ی شهریار لبریزی

تو شاهزاده ای و شاعری زیاده طلب

به پیشگاه تو آورده شعر ناچیزی

علیرضا بدیع



فَبَشِّرْ عِبَادِ الَّذینَ یَسْتَمِعُونَ الْقَوْلَ فَیَتَّبِعُونَ أَحْسَنَهُ



وَاعْتَصِمُوا بِحَبْلِ اللَّهِ جَمِیعًا وَلَا تَفَرَّقُوا ۚ وَاذْکُرُوا نِعْمَتَ اللَّهِ عَلَیْکُمْ إِذْ کُنتُمْ أَعْدَاءً فَأَلَّفَ بَیْنَ قُلُوبِکُمْ فَأَصْبَحْتُم بِنِعْمَتِهِ إِخْوَانًا وَکُنتُمْ عَلَىٰ شَفَا حُفْرَةٍ مِّنَ النَّارِ فَأَنقَذَکُم مِّنْهَا ۗ کَذَٰلِکَ یُبَیِّنُ اللَّهُ لَکُمْ آیَاتِهِ لَعَلَّکُمْ تَهْتَدُونَ


ای یوسف خوش نام ما خوش می‌روی بر بام ما

ای درشکسته جام ما ای بردریده دام ما


ای نور ما ای سور ما ای دولت منصور ما

جوشی بنه در شور ما تا می شود انگور ما


ای دلبر و مقصود ما ای قبله و معبود ما

آتش زدی در عود ما نظاره کن در دود ما


ای یار ما عیار ما دام دل خمار ما

پا وامکش از کار ما بستان گرو دستار ما


در گل بمانده پای دل جان می‌دهم چه جای دل

وز آتش سودای دل ای وای دل ای وای ما



#مولوی


ای یار غلط کردی با یار دگر رفتی

از کار خود افتادی در کار دگر رفتی


صد بار ببخشودم بر تو به تو بنمودم

ای خویش پسندیده هین بار دگر رفتی


صد بار فسون کردم خار از تو برون کردم

گار ندانستی در خار دگر رفتی


گفتم که تویی ماهی با مار چه همراهی

ای حال غلط کرده با مار دگر رفتی


مانند مکوک کژ اندر کف جولاهه

صد تار بریدی تو در تار دگر رفتی


گفتی که تو را یارا در غار نمی‌بینم

آن یار در آن غار است تو غار دگر رفتی


چون کم نشود سنگت چون بد نشود رنگت

بازار مرا دیده بازار دگر رفتی



#مولوی


۞ وَإِذْ نَتَقْنَا الْجَبَلَ فَوْقَهُمْ کَأَنَّهُ ظُلَّةٌ وَظَنُّوا أَنَّهُ وَاقِعٌ بِهِمْ خُذُوا مَا آتَیْنَاکُم بِقُوَّةٍ وَاذْکُرُوا مَا فِیهِ لَعَلَّکُمْ تَتَّقُونَ (171) وَإِذْ أَخَذَ رَبُّکَ مِن بَنِی آدَمَ مِن ظُهُورِهِمْ ذُرِّیَّتَهُمْ وَأَشْهَدَهُمْ عَلَىٰ أَنفُسِهِمْ أَلَسْتُ بِرَبِّکُمْ ۖ قَالُوا بَلَىٰ ۛ شَهِدْنَا ۛ أَن تَقُولُوا یَوْمَ الْقِیَامَةِ إِنَّا کُنَّا عَنْ هَٰذَا غَافِلِینَ (172) أَوْ تَقُولُوا إِنَّمَا أَشْرَکَ آبَاؤُنَا مِن قَبْلُ وَکُنَّا ذُرِّیَّةً مِّن بَعْدِهِمْ ۖ أَفَتُهْلِکُنَا بِمَا فَعَلَ الْمُبْطِلُونَ (173) وَکَذَٰلِکَ نُفَصِّلُ الْآیَاتِ وَلَعَلَّهُمْ یَرْجِعُونَ (174) وَاتْلُ عَلَیْهِمْ نَبَأَ الَّذِی آتَیْنَاهُ آیَاتِنَا فَانسَلَخَ مِنْهَا فَأَتْبَعَهُ الشَّیْطَانُ فَکَانَ مِنَ الْغَاوِینَ (175) وَلَوْ شِئْنَا لَرَفَعْنَاهُ بِهَا وَلَٰکِنَّهُ أَخْلَدَ إِلَى الْأَرْضِ وَاتَّبَعَ هَوَاهُ ۚ فَمَثَلُهُ کَمَثَلِ الْکَلْبِ إِن تَحْمِلْ عَلَیْهِ یَلْهَثْ أَوْ تَتْرُکْهُ یَلْهَث ۚ ذَّلِکَ مَثَلُ الْقَوْمِ الَّذِینَ کَذَّبُوا بِآیَاتِنَا ۚ فَاقْصُصِ الْقَصَصَ لَعَلَّهُمْ یَتَفَکَّرُونَ (176) سَاءَ مَثَلًا الْقَوْمُ الَّذِینَ کَذَّبُوا بِآیَاتِنَا وَأَنفُسَهُمْ کَانُوا یَظْلِمُونَ (177) مَن یَهْدِ اللَّهُ فَهُوَ الْمُهْتَدِی ۖ وَمَن یُضْلِلْ فَأُولَٰئِکَ هُمُ الْخَاسِرُونَ (178)


تبلیغات

آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها

ایثارگران ونک تحصیل در کشور ترکیه دوازده فروردین T-H پیام مولوی - برنامه نویس وب آرامش مبهم کلاسهای مدیریت کسب و کار هوانوردی ستاد بازسازی عتبات عالیات گنبد تئاتر معاصر ایران * ما تا آخر ایستاده ایم * دانلود بازی کامپیوتر